زهرازهرا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه سن داره

فرشته کوچولوی خدا

روز دختر

سلام به بهترین دخمل دنیا از چند روز قبل فکر کردم که به مناسبت این روز قشنگ چیکار کنم که دخملم خوشحال بشه ...تصمیم گرفتم که دای قاسم رو دعوت کنم بیان خونمون آخه زهرای من خیلی بچه های دای قاسم روست داره کلی با هم بازی کردین و خدا رو شکر خیلی بهت خیلی خوش گذشت اینا هم کادوهای مامان و بابا به دخمل نانازشون    ...
31 شهريور 1391

آبو بازی

سلام عسلکم الهی قربونت برم که اینقدر آب بازی دوست داری، یکشنبه با عمه استخرتو آماده کردیم و شما رفتی توش کلی بازی کردی  آخی دخملم از بس شیطونی کرد خوابش گرفته! بهتره یه چایی بریزی  و بخوری تا خواب از چشمت بپره ...
21 شهريور 1391

دکتر زهرا مهدیه!!

سلام زهرای ناناسم این روزا خیلی خیالپرداز شدی و من عاشق این خیالپردازیاتم یا باید مغازه دار بشیم و شما بیای خرید! میگی " آقا این پولش دنده " " آقا منو (بستنی)  دالی (داری)"  و...خلاصه کلافه میشیما بعد میشی دکتر مهدیه باید صدات بزنیم خانم دکتر مهدیه(البته خودت میگی آقای دکتر !!) یه دفترچه بیمه قدیمی میگیری دستت بایه خودکار و برامون دارو مینویسی چند روز بود میخواستیم برات وسیله دکتری بخریم ولی فرصت نمیشد شما هم برای معاینه گوشی شنا بابایی رو برمیداشتی و میذاشتی تو گوشت  برای معاینه گلو و گوش هم از همون خودکارت استفاده میکردی  ما هم برای نجات از خطرات احتمالی بالاخره برات وسیله دکتری خریدیم ...
21 شهريور 1391

جشن تولد دو سالگی

سلام ماهی کوچولوی ناز تولدت مبارک   دیروز جمعه دهم شهریور ماه 1391 با یک روز تاخیر جشن تولد جیگرمون برگزار شد                                                      مهمونا:عزیز و آقاجون، مادر و آقاجون و خاله زهره، بابابزرگ و مامان احترام و عمه، بابابزرگ و مامان لیلا و دایی محمد، دایی امیر و زن دایی و امیر علی، عمو و زن عمو عمه زحمت کشید و یه کارت یادبود خوشکل برای مهمونا درست کرد عمه جون مهربون  ممنون     بعد از صرف ناهار و جمع و جور کردن سفره کیک ...
12 شهريور 1391

موز میخوااااااام!

سلام نازگلکم مشهد که بودیم غروب ٥شنبه که شما یه کم حالت بهتر شده بود رفتیم حرم تو صحن جامع رضوی مراسم جزءخوانی بود با کلی ذوق یه قرآن برداشتم و با مامان احترام و عمه نشستیم تو صف تا قرآن بخونیم و بعدشم همونجا نماز بخونیم .......هه هه زهی خیال باطل......هنوز ننشسته بودیم که زهرای بلا هی گفت مامان پاشو ..مامان بلیم...(وقتی حالت تهوع داشتی نمیتونستی تو شلوغی بمونی منم فکر کردم حالت بده) گفتم چشم عزیزم و بغلت کردم و کفشامونو برداشتم و رفتیم....خانم طلا دستور فرمودن بریم آبو بازی بردمت تو صحن گوهرشاد و کلی آبو بازی کردی یه دفعه نمیدونم کجا و دست کی موز دیدی( آخه ملت روزه بودن! ) گفتی موز میخوااااام هر چی گفتم باشه بعدا برات میخرم هیچ فایده ای...
8 شهريور 1391

روزهای خیلی خیلی سخت!!!!

 سلام دختر نازنینم آره عزیزم روزهای خیلی سختی رو پشت سر گذاشتیم در حالیکه قرار بود روزهای خیلی قشنگ و پرخاطره ای بشن ولی..... از یک ماه پیش که متوجه شدیم عید فطر چند روز تعطیله تصمیم گرفتیم بریم سفر تا قبل از شروع ترم جدید کسب انرژی کنیم، مامان احترام اینا دهه آخر ماه رمضون مشهد بودن قرار شد سه روز مونده به عید فطر بریم مشهد و از اون طرف به مامان لیلا اینا گفتیم سفر شمالشونو بذارن برای عید فطر تا ما هم از مشهد بریم شمال پیششون و خلاصه اینکه با 3 روز مرخصی (آخه بابایی همیشه برای مرخصی گرفتن مشکل داره) یه سفر 8 روزه بریم، برای اینکه دخمل نانازمون مسافرت با انواع وسایل نقلیه رو تجربه کنه برای اصفهان به مشهد بلیط هواپیما گرفتیم برای مشه...
3 شهريور 1391
1